دنبال فلان عروسک خیلی دویدم... خیلی... توی ذهن بچهگانه ام انگار چندین سال دنبالش بودم... خیلی طول کشید تا بابا راضی شد یا پولش رسید، نمیدانم، که برایم بخردش.... تمام مشقت های آن سالها یادم مانده اما باورت میشود؟ تلخی وقتی برایم خریدش انقدر جلوی چشمم است که انگار همین حالا هفت ساله ام، با موهای چتری روی صورت و شبیه قارچ،-مثل همه ی دختران هم نسلی ام-و بابا آن عروسک را بمن داده... خیلی تلخ بود، یکی از تلخ ترین لحظه های عمرم، عروسک را گرفتم، پوشش اش را باز کردم و رفتم توی اتاق دست گذاشتم به گریه... گذاشته بودنش جلویم و زار زار گریه میکردم، بهانه ی الکی میگرفتم که چرا چشمش اینجوری است نه آن ک من میخواستم انگشت کوچکه اش فلان بود و... دروغ میگفتم، یکهو حس پوچی کردم، رسیده بودم به یک چیزی که قرار بود افول کند، مثه همه ی عروسکهای دیگرم
به این که خب، حالا ک دارمش، حالا چه؟! میارزید اینهمه بدبختی، انتظار؟! فرقش با باقی شان چه شد؟! هبچ. برای من دیگر هیچ...
میدانی حالا؟! 27 سالگی از آن روز 20 سال بزرگ تر است، ولی حس من همان است... من همانم... دلم برای هیچ چیز دنیا نمیتپد، چون مدام فکر بعدش را میکنم. لحظه ای که رسیدم... و تمام. آنوقت چه؟!
هیچ چیز پایداری که قرار باشد بماند، مثل حس ناب اولش نیست و من بیست سال است که میدانم.
پی نوشت:حب تو، حتی حبم به تن تو از آن دست نیست... مال دنیا نیست که پایدار نباشد...
-چه شده پرنویس شده ام؟ اصلش که دنبال یار، میلش نمی افتد هی مینویسم بلکه بیفتد، دومش چون افتاده ام روی تخت، پرخوان شده ام